کد مطلب:317038 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:249

مقام شفاعت
آیةالله میرزا هادی خراسانی در كتاب «معجزات و كرامات» می نویسد: عالم ربانی حاج میرزا حسین خلیلی طهرانی چنین نقل



[ صفحه 107]



كرد كه: مرا دوستی صمیمی بود كه با هم در درس «صاحب جواهر» حاضر می شدیم. او برایم داستان شگفت زیر را در مورد مقام والای حضرت باب الحوائج عباس علیه السلام تعریف كرد: یكی از تجار معروف كه رییس خانواده «الكبه» در زمان خود بود، پسری داشت نیكو صورت و مؤدب و مادر آن جوان علویه ای محترمه بود، و آن تاجر جز آن جوان نورس فرزند دیگری نداشت. اتفاقا آن جوان در شهر كربلا به مرض شدیدی دچار شد و شاید ناخوشی او حصبه «تیفوس» بود. مرض او به قدری سخت شد كه به حال مرگ و احتضار افتاد و مدتی نگذشت كه درگذشت. پس بستگانش، چشم و پاهای او را چون اجساد مردگان بستند و آماده مراسم تدفین شدند.

پدرش با حالتی نزار و در نهایت تأثر از اندرون خانه به بیرونی رفته بود و بر سر و سینه اش می زد. علویه محترمه - مادر آن جوان - نیز به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف شده بود و از كلیددار آستانه خواهش نمود كه اجازه دهد شب را تا صبح در حرم مطهر بماند و متوسل به آن حضرت شود. كلیددار نخست قبول نمی كرد ولی وقتی علویه حال خود را بیان نمود و گفت وضع پسر من به گونه ای است كه چاره ای جز توسل به حضرت باب الحوائج علیه السلام ندارم، تقاضایش را پذیرفت.

شیخ راوی در ادامه گوید: همان شب من مشرف به كربلا شدم و ابدا از جریان حال تاجر «الكبه» و بیماری فرزندش اطلاعی نداشتم. در همان شب، خواب دیدم كه مشرف به حرم مطهر حضرت



[ صفحه 108]



سیدالشهداء علیه السلام شده ام. از طرف مرقد «حبیب بن مظاهر» وارد شدم. دیدم فضای بالای سر حرم از زمین و آسمان و فضا تمام مملو از ملائكه است و در مسجد بالاسر تختی از نور گذاشته اند و حضرت رسالت مآب صلی الله علیه و آله و حضرت شاه ولایت امیرمؤمنان علیه السلام بر تخت نشسته اند.

در آن اثنا فرشته ای جلو رفت و عرض كرد:

«السلام علیك یا رسول الله! السلام علیك یا خاتم النبیین!» آنگاه گفت: حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس علیه السلام عرض می كند: «یا رسول الله! علویه، عیال حاجی الكبه، پسرش به سختی مریض است و به من متوسل شده؛ شما به درگاه الهی دعا فرمایید تا حق سبحانه و تعالی او را شفا عطا فرماید».

حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله، دست به دعا برداشت. بعد از لحظه ای فرمود: «مرگ این جوان مقدر است و چاره ای نیست».

فرشته بازگشت. بعد از لحظه ای دیگر فرشته ی دیگری آمد و سلام كرد و پیغامی به همان قسم آورد. مجددا حضرت ختمی مآب صلی الله علیه و آله دست به آسمان بالا نمود و از درگاه خداوند متعال شفای جوان را طلبید، ولی باز لحظه ای نگذشت كه سر را فرود آورد و فرمود: «مردن این جوان مقدر است».

شیخ راوی داستان گوید:

ناگهان دیدم ملائكه حاضر در حرم یك مرتبه به جنبش آمدند و ولوله ای عظیم و هلهله ای در میان آنها افتاد! با تعجب و حیرت



[ صفحه 109]



تمام پرسیدم: «چه خبر شده»؟!

چون نظر كردم، دیدم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام خودشان تشریف آوردند، با همان حالت وقت شهادت در كربلا! یعنی با پیكری غرقه به خون و بدون دست. آری جهت اضطراب ملائكه این بود كه طاقت دیدن آن حالت را از قمر بنی هاشم علیه السلام نداشتند.

حضرت باب الحوائج قمر بنی هاشم علیه السلام پیش آمد و مقابل رسول اكرم صلی الله علیه و آله قرار گرفت و عرض نمود: «السلام علیك یا رسول الله! السلام علیك یا خیر المرسلین»! «فلان زن علویه توسل به من پیدا كرده و شفای فرزندش را از من می خواهد. شما به درگاه كبریایی عرض نمایید كه یا این جوان را شفا مرحمت فرماید و یا آن كه لقب «باب الحوائج» را از من بگیرد».

چون پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله این سخن جانسوز را از آن سرور شنید، دیدگان مباركش پر از اشك شد و آنگاه روی مبارك به حضرت امیرمؤمنان علیه السلام نمود و فرمود: «یا علی! تو هم با من در دعا همراهی كن».

پس هر دو بزرگوار دست به دعا بلند كردند و متوجه درگاه احدیت شدند. بعد از لحظه ای ملكی از آسمان نازل گردید و به خدمت حضرت رسالت مآب صلی الله علیه و آله مشرف گشته، سلام نمود و سلام حق سبحانه و تعالی را ابلاغ نمود و عرض كرد: «خداوند متعال می فرماید، هرگز لقب «باب الحوائج» را از عباس نمی گیرم و جوان را شفا عطا نمودم».



[ صفحه 110]



شیخ راوی كه این خواب را دیده بود گوید: فورا از خواب بیدار شدم، چون اصلا خبری از این قضییه به هیچ وجه نداشتم؛ بسیار متعجب شده بودم. با خود گفتم: البته این خواب صدق و راست و صحیح است و قطعا سری در آن هست. برخاستم و دیدم سحرگاه است و یك ساعت به صبح مانده و چون فصل تابستان بود، به سمت خانه حاجی الكبه روانه شدم.

چون وارد خانه ی او شدم، آن مرد تاجر را دیدم كه در میان خانه راه می رود و بر سر و صورت می زند و سوگواری می كند. جوان را نیز در اطاقی تنها گذاشته بودند، زیرا مرگش محسوس و محقق بود و چشم و انگشت و پاهای او را بسته بودند.

به حاجی گفتم: «تو را چه می شود؟»

گفت: «دیگر چه می خواهی بشود؟!»

دست او را گرفتم و گفتم:

«آرام باش و همراه من بیا؛ پسرت كجاست؟ حق تعالی او را به بركت قمر بنی هاشم علیه السلام شفا داد و دیگر خوفی و خطری در او نیست.»

مرد تاجر غرق در تعجب و حیرت شد، كه من از كجا جریان فرزند او را می دانم با اینكه هنوز صبح نشده است! پس مرا به اتاق جوان بیمار كه او را مرده می پنداشت، برد. چون وارد شدیم، دیدم به قدرت كامله ی الهیه جوان نشسته است! پدرش كه این حالت را دید بی اختیار به طرفش دوید و او را در آغوش گرفت در حالتی كه از شوق



[ صفحه 111]



می گریست و زبانش بند آمده بود. جوان فریادش برآمد كه گرسنه ام! خوراك بیاورید. باری، چنان مزاجش رو به بهبودی می رفت كه گویا ابدا مرض و دردی بر او عارض نگردیده بود [1] .

آن طور كه از ظواهر متون تاریخی به دست می آید، لقب «باب الحوائجی» حضرت ابوالفضل علیه السلام عنوانی است كه داستان آن به قبل از كربلا و عاشورا بر می گردد. زیرا در مدینه هم در آستان حضرت حسین بن علی علیه السلام كه نیازمندان و مستمندان مراجعه می كردند، این عباس بن علی علیه السلام بود كه به خاطر لیاقت و توانایی و بصیرت، مورد اعتماد حسین علیه السلام قرار داشت و طی سالیانی عهده دار مسئولیت رسیدگی به نیازمندان و تهیدستان بود، خواسته های آنان را تأمین می نمود، حوائج آنان را برآورده می كرد، قفل مشكل آنان را می گشود، و از آن زمان او را «باب الحوائج» می نامیدند. غیر از این، در برخورد امامان علیهم السلام با حضرت ابوالفضل علیه السلام و تعریف ها و تمجیدهایی كه در بیانها و زیارتها از او به عمل آمده، شخصیت درخشان و مقام بلند معنوی و انسانی «باب الحوائج» بهتر روشن می شود [2] .


[1] معجزات و كرامات ائمه اطهار عليهم السلام، آيةالله حاج ميرزا هادي خراساني، ص 35 به نقل از كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام، سيد علي حسيني، ص 56 و چهره درخشان قمر بني هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام علي رباني خلخالي، ج اول ص 302.

[2] زندگاني قمر بني هاشم عليه السلام، ص 258 به نقل از زندگاني حضرت ابوالفضل عليه السلام، صادقي اردستاني، ص 144.